بخش اول- تحولی ژرفدومین فرزندم دلیل تحولی ژرف در من گشت و
دریافتم که فرزند اولم استوابه قدرت عشق، توازنی بوده برای حضوری که در قلبم دگرگونی عظیمی را رقم زد.با مشق این سطور آرزو دارم آن لحظات تحول را ابراز داشته و با شما شریک شوم تا اشارهای باشد که شما نیز این اعجاز را در زندگیتان بیابید.
ثبت این تحربیات دگرگون کننده ی قلب گویا گرهگشای نیاز ازلی انسان برای رسیدن به جاودانگیست.
نیاز برای دستیابی به جاودانگی ( نگهداشتن متغیری بیوقفه در جریان، که ممکن نیست) زمانی رنگ میبازد که فرد به این نتیجه برسد که آگاهی تنها راه رهایی و لمس قله ی وجود است.
حال چگونه باید به این فراز وجود دست یافت؟! چگونه فرزندان خود را به زیبایی این صعود هوشیار سازیم...!جرقه ی بیداری خوشایندی جلوه کرد و آتشی در من برافروخت؛
به نظر از بعدی نامعلوم که در حال بازگشت از آن بودم!کوشیدم این مکان را بیابم و راز این کشش درونی را افشا کنماینجا بود که سفر آغاز شد؛ سفری بیپایان...گویی فراخوانی از ناکجا در وجودم طنین انداخت و مرا یافت.پیشفرض این مشق باید معرفتی از جنس حقیقت باشد؛ چرا که هیچ رویدادی را یارای مقایسه با تحول درون نیست و آگاهی از این مهم، تنها فرصت واقعی برای وجود است.
گرایش همهگیر به والاترین سازش و یکیشدن با حرکت دائمی تغییر، پهنه وجدان آگاهیست که چنان عظیم است و یکسویه،که هیچ کلامی جز عشق توان توصیف ایدههای پس از آن را ندارد.
آنچه پیداست؛ غوطهورشدن درپهنه ی آگاهی امکانپذیر است .در اصل این نور درونی ماست که باید لحظه به لحظه با نیروی عشق یکی شود.برای لمس بهتر این تجربه لازم است بدانیم که هر لحظه را میتوان به هفت مرحله تقسیم کرد:(۱) طلب، (۲) عشق عالمگیر، (۳) معرفت یا شناخت عشق، (۴) استغنا، (۵) توحید، (۶) حیرت (۷) فناهر بار که با هوشیاری در این کشاکش، با میرایی به لحظه میپیوندیم با آن یکی شده و شاهد خودِ کشفشده ی درونمان میشویم که سَره را از ناسَره تشخیص میدهد .آنجاست که مکاشفه ما را به دیدار با وجدان نورانی خویش میبرد و با حقیقت عشق ارتباط برقرار کرده و معرفت مییابیم.
نیرویی که عشق را در هر لحظه جاری میکند، یکیشدن با لحظهای را سبب میشود که روح با هماهنگی اغنا شده و از تنها چیزی که در آن لحظه واقعی مینماید لذت میجوید؛ جان صبیعتاً از نور لذت میبرد .استغنا ما را به وحدت و یکیشدن با «آنچه که هست» میرساند، که در آن ذهنِ سلطهگر در توحید ناپدید میگردد .حیرت و فنا مراحلی هستند که از پس این گمگشتگی حاصل میشوند و
پیروزی عشق رقم میخورد.راز این پیروزی در شناخت این امر نهفته که در واقع، این ما هستیم که نیروی خلاق غالب بر زندگی خویشیم.با جشن پیروزی عشق به نور عالمگیر خود متصل شو،
به سکوت سخن بگو و شاهدی باش بر فتح عشق در لحظههایت.روحت شکرگزار، روانت خرسند. به همین سادگی!طلب تنها باریست که بر دوش گرفتی! اما پیشفرض این مشقنویسی عشقی است که هرگز دروغ نمیگوید.مصالحهای در کار نیست...در هر دروغیبهایی سنگین نهفته است...این بها همان مصالحه است.با تو هستم !عشق را به وثیقه نگذار
سرمایه ی تو در الوهیت نهفته ،به سکوت سخن بگو، به سکوت ...بگو...دفتر عشق راه درازی در پیش دارد...بخش دوم- طلب
اگر عنصر حقیقتجویی از پیش در وجودتان نبود دیگر طریقی، کشف و شهودی، بیداری، حکمت و شفقتی در کار نبود .اما چون این عنصر در درون شما هست، بخشی از شما از پیش میداند شما که هستید و در پی کشف راز وجود است .و چون این بخشی از حقیقت خلقت است، شما را به سفر کشف و شهود میبرد.
جک کورنفیلدبادا که اساس اطمینان تو به رویاندن عشق به وسعت عمق تصور تو باشد. جست و جوبه رنگینکمانی درافتادم به غایت درخشان که همچون جادویی مرا در بر گرفت.طلبهمه موجودات به صورت غریزی در آرزوی عشق هستند .آرزویی ذاتی برای عشق ورزیدن که خواسته ی هر جان و روانیست. همه ی موجودات به شکلی مجذوب عشق هستند .اما چگونه میتوان احساس واقعی عشق را شناخت؟ باید ابتدا درون را جست و به جاذبه ی قلب در لحظات گذار توجه کرد.
ساده است، باید تنها نگاهی انداخت و کوچکترین تأمّل از جنس فکر هم لازم نیست، چون تو شاهد نیروی جاذبه ی عشق هستی.لحظه ی حال تنها زمان ممکن برای ورود عشق به زندگی شماست - به همراهی خلوت ذهن!
طلب عشق کاوشیست به درازای عمر ...بطلب ...بطلب عمری که میتوان آن را به غایت در همآوایی با ذات الهی در لحظه زیست.
طلب آغاز کن.زمان آن کی فرا میرسد که به اشتیاق وصال درونت جان ببخشی؟آن زمان که تو چشم میگشایی...بگذار روز اشراق به پاکی و بیگناهی،روز بیداری و در امان از تاراجِ افکار باشد.آن زمان که تو چشم میگشایی...ذهن را فراموش نکن؛ ولی به کشمکش قلبت نیز اجازه بده تا خود در پی کامیابی در آسایش هر لحظهای باشد که تو را به صلح، شیرینی، خوشبختی، قناعت، اشتیاق، شعف، شخصیت، حکمت، نرمی و یگانگی میبرد.
این لحظهها هستند که ما انسانها را به هم پیوند میدهند.پیش از گشودن چشمانت به سوی عشق، آنها را لحظهای ببند...عشقیاد تو چه نرم و پرمهر از سینهام برمیآید؛ سینهای که در خلوتِ من، تنها نهانگاه توست وتو با نفَسِ عطرآگینت، پر ز نیکویی و فیض با چه ظرافتی احساس مرا بر میانگیزی!
شعله ی زنده ی عشققدیس یوحنای صلیب نظم درسایه ی الهام معنوی، نیروی بیپایانعشق را در قلمرو دست انسانیت قرار میدهد.عشق، معبر احساسیست که به پیچ جاده ی آرامش و توان در هم تنیده و در زیر پوست بشر در جریان است و میپالاید موجودی را که تغذیهاش کند.
در سطح زمین که جداسازی ضابطه ی زمان است، شرح عشق امری ناممکن است. در این مکان تعریف عشق تنها با وابستگیها و دلبستگیهایی که در تصوّر ماست ممکن مینماید...معنی بخشیدن به عشق را از این طریق فراموش کن.به حافظهات بسپار که عشق: دانستنی و دستیافتنی نیست؛ عاری از جان و بیکران است و جایگزینشدنی نیست.
جوهره ی عالمگیردر قلمرو طی طریق عشق جوهرهایست که بیوقفه و خارج از محدوده ی زمان و مکان قُوا میبخشد .اتصال به بسترِ برقرارِ جوهره ی عالمگیر عشق، نشان از میزان رضایت تو از زندگی دارد
و این همانیست که همیشه بودهای. این قانون به نظر بدون هیچ استثنایی همیشه ثابت و باقی خواهد بود.
اگر نیروی عشق درعالم درهر چیزی باشد و اگرهستی بر اساس اضداد شکل میگیرد، براین اساس آیا نمیتوان در هر لحظه هر کسی که فرصتی مییابد تمامیت و یگانگیاش را آگاهانه، با بازگشتنِ هر لحظه به جوهره ی وجودش، تقویت کند و با شکلی وجدانی به دیدار عشق برود؟
برقِ نگاهت به دلم نوری داد،تنویری از همان جنس که به گمانم جرقه ی
آغازِ زمان بود.جاذبه ی عشق شما را به سوی یک سفرِ مقدّس برای خودشناسی به پیش میکشاند .هر قدمی که برمیداری به معصومیت و عبودیتِ عشق جذب میشوی، که این حالات بانی نگارش عشق در توست .و همان لحظه که تو جرأت نگارش عشق را پیدا کردی بهترین لحظه ی زندگیست، پس برایت آشکار میشود که خود نیز به عشق مبدّل گشتهای. شکوه دل منچگونه میشود چشمانی که روزی زیر نقاب دروغین من بودند، همان دو چشم، قبل ازموعد بیداری گاه گاه،از پشت میز چوبی اتاقم، در حصار سیمانی دیوارها،آن زمان که با قلم طرحی از سرنوشت را میکشیدم و رنگها در آن گم میشدند، مرا با خود به آسمانها میبردند؟!و چند لحظه ی بعد...همان چشمها دوباره شاهد دروغی دیگر شده بودند اما این بار دروغیعبرتانگیز که نامیرا مینمود!شگفتا !این حقّه ی ذهن من است؟! چشمهایم نابیناست؟! چرا که من نه کورم و نه کُند ذهن ...در این لحظه ندایی درونم را لرزاند...سینِ سکوت را نشکنید که از دور صدایی به گوش میرسد، صدای چه کسی میتواند باشد؟شکوه دل منباید به تو بگویم باید بدانی، به یاد بیاور...در بسترِ لحظهها هرروز، هر روز، هر روز... تشخیص دلپذیرچه زیباست به سویی بنگری و خودِ خودِ عشق را بیابی !این عشق با خود، هدایایی از الوهیت برای ما دارد. همین دریافتهاست که وجودمان را میلرزاند و ما را به سمت بیداری و آگاهی از آنچه فراتر از شکل این دنیاست رهنمون میسازد .دیگر صرفاً ساکنین این کره ی خاکی نیستیم،ما اکنون با چوبِ جادوی الهی نشان گشتهایم و باید این را بدانیم که به حیطهای باورنکردنی، خارقالعاده، تقریباً غیر قابل تصور و معجزهآسا کشیده شدهایم. سفر آغاز گشته...مقدّسترین مکان روی زمین جاییست که وحدت الهی را به خود دیده؛ حال چه مکانِ ملاقات نور با نور، فکر با فکر و یا روح با روح باشد.در آنجا معجزهای رخ داده، دو شکل درهم آمیخته و یکی میشوند و چیزی که به ظاهر زمینی مینماید با پرتو نور آسمانی مزیّن میشود.عشق اساسِ همه ی زندگیست،کنکاش کن کالبدِ عشق را، اگر که باید چنین کنی .آشکار خواهد شد تو را که عشق اساسِ همه ی زندگیست. .حتی وجود اندیشهها - از هر نوعی که باشد در پرتوِ عشق است.آشکار میشود عشقی در قلب انسانها وجود دارد؛ چنان متصل به ذات که بایدش کنکاش کرد و خود تو را عیان خواهد ساخت ... اگر از عشق قدمی به دور برداری، آن لحظه را باختهای...
کودکِ درونِ تونجوایی از درونم میپرسد :کجاست سپر امن محافظ من؟!در لحظه پاسخی از الوهیت در قلبم نشسته:آنچه جست و جو میکنی تنها در تسلیم، و پذیرش آسیبپذیر بودنت، بر تو آشکار خواهد شد.جادوییچگونه این چشمهای کوچک جایگاه نوری بیانتهاست؟!حلقهای تاریک که منشاء روشنایی در من گشته...با قلبم میدانم، اعجازی در کار است، از هر سو که بنگری این در توانِ فقط یک چشم نیست.از تاریکی نترس، گریزان مباش !نور تنها به میزانِ حرمتی که به تاریکی نهاده بر آن میتابد و نمایان میشود.در این مکاشفه فرصتی نهفته تا دگرگونی را تجربه کنی؛ تولدی نادر که جلوهگر یگانگی الهیست.این تمامیت به شکلی ظریف و زیرکانه، تو را رهنمون خواهد گشت. عشق را گریزی نیستاز خویش میروی و پریشان باز میگردی!تداوم تکراریِ لکهدار کردن،
تلاش برای پاکسازی وو باز آفریدن...و هر روز با چشمانی بسته این خودفریبی را رقم میزنی...چشم بگشا، آینهها را بشکن که چون زندانی تودرتو به این بیهودگی دامن زده.خالی شو از خیال واهی تا با عشق پُر شوی و جریان یابی...باشد که به نور همیشگی درونت آگاه شوی و بدانی این ویرانی که به آجرهای وجودت نشسته برای نمایاندنِ نوریست که تو را قادر میسازد در این خرابه با آن کاخی از عشق بنا کنی. معرفتذهن دریچه ی ورود به جهان مادی در گذر از نیستی به خلقت استو ابزاریست برای انتخاب، دارای ظرفیتی که وهم را شناخته و سبب انجام کارهایی اثرگذار در جهان میشود .
ذهن در واقع تا جایی که فراتر از خود را رهنمون گردد ما را مدد رسانده و از میان برمیخیزد.کتاب دوم عمانوئیلانتخاب عشقپت رادگست و جودیت استنتنبادا که بذر دانش در باغ حاصلخیز قلبت به بار بنشیند تا نمونهای باشد برای تسلیم تو به شکر گزاری و رضامندی.معرفتشناخت عشق یعنی قوه ی درکو دریافت برکاتِ بینهایت، تن دادن به جریان فیض و قدرتی که بستر تمام لحظهها را پوشانده؛ طلبی به درازای عمر.این یعنی زیستن در زمانِ حال، جایی که هدیه ی زیبای خالق و برکات همراهش در احتمالات نامتناهی شکل میگیرند.و این شناسایی در روزِ امروز است، همین روزِ مقدّس امروز...
شناخت عشق در زندگی آسایشی در پی دارد که به رضایت از هستی میانجامد.
معرفت عشق از سویی، و عشقِ بیقید و شرطِ هستی از سمتی دیگر... آغاز چرخهای پرچالش و متغیّر که نهایتاً با گذر از تمام احساسات بشر با هم میآمیزند و در قلب ساکن میشوند.
همچون رقصی متلاطم اما موزون؛ دعوتی به درک زیباییشناسانه ی عشق، که تنها با تشخیص عمیقِ«لحظه ی اکنون» شکوفا میشود و آنچه زائد است از بطنِ آگاهی بشر محو میگردد.انشعابجویبارها از منشاء خود جاری میشوند و در جریانِ انبساط و انقباض، زندگی را دو باره از سر میگیرند و در مسیرشان در شاخههای گوناگون قرار میگیرندتا عشق را در اشکالی که به آن زندگی میگوییم تجربه کنند.این شاخههای مجزّا ما انسانها هستیم که از ابتدای خلقت همواره در پی معنا میگردیم و با جریانی قوی حرکت میکنیم، تا به جوابی که مدّ نظر ماست برسیم.در تمام روند این حرکت« لحظه» بدون هیچ تاَثیری باقی میماند و متوقف نمیشود.
بنا بر این ما جویباریم و جویبار همان انسان است؛ من و تو...تو دیگری نیستی ما همیشه یک بودیم...باشد که بذر خرد در خاک حاصلخیز قلبت به بار بنشیند تا شاهدی باشد برای تسلیم تو به شکرگزاری و رضامندی، و در تمام لحظههایت فانوسی روشنیبخش، در قلبت، نگاهت و هر آنچه با آن رو به رو میشوی شعلهور باشد.
استغناوقتی ذهن به قلب متصل میشود، کیفیت حضور برمیخیزد.آگاهی از حرکت فرورونده ی دم در سینه، به تو کمک میکند تا خود حضور یابی.بدان این تو نیستی که نفس میکشی، این نفَس است که تو را به درون میکشد و تو به این سبب قدردان حضور نفسی!در پی رومیراجر هوسدنباشد که به وضعیت بیفشار نیرویی برسی که تو را در خود فروبرده و در آن پرواز، پادشاهی برین حاصل آید! استغناخرد کهن،خوشی درون، شناخت، پذیرش و قدردانی.احساسی مملو از انرژی عشق، با آگاهی از حکمتی صمیمی و آگاه به خلوص فراوانی عشق.پس از آنکه جرقه ی خارقالعاده ی عشق روان را روشن کرد، احساس قناعت، گرما و روشنی تو را در بر میگیرد.راه رسیدن به کمال همان سفریست که سلامت روح با آن همراه است . ذات الهی برای همه مقدر کرد تا فراوانی عشق را علیرغم انسان بودنمان تجربه کنیم. کمال، قرار گرفتن در مسیر تجربههای به هم پیوسته ی وصال، پذیرش و هماهنگیست. احساس قناعت، سلامت و خوشی در همه ی وجود است. .عشق در جان ما در جریان است ولی میتواند از طریق ذهن متوقف گردد. این مرحله ی آسیب پذیری زمانی پدیدار میگردد که فهم از قدرت عشق جای خالی اشتیاق برای کمال پرفیض را پر میکند.انرژی که تجربه ی کمال را سبب میشود با خلاء آنی، بر گرفته از افکار و روابط بینظیر ما در قبال لحظه ی« اکنون » نیرو گرفته و به جریان درمیآید.
حسّ پروازنگاهی که از درون مرا ربود تا بدون پر، اوج بگیرم. دعوتی ساده به تسلیم بیتقلای روح من،آنجا که میتوان آرام گرفت و طعم زندگی راچه در گذر لحظهو چه در ابدیتی بیپایان چشید.یک لحظه ی ابدیدر لحظهای مجرد و مقدس، دعوتی که نمیتوان دست رد بر آن زد را حس میکنیم تا به چیزی والاتر از خود و آنچه در اعماق وجود میدانستیم، بپیوندیم... در این لحظه ی ابدی، آگاهیم از اینکه گوهریم ...فکری زیبا ماورای حدود جسم، زمان و مکان، ماده و جاذبه.در این لحظات است، درمییابیم که میتوانیم پرواز کنیم، و تشخیص بدهیم که وجود ما ابدیست .هر لحظه، این دریافت از جاودانگی را در خود دارد.
قدم پیش بگذار، دست یاریگر عشق را بگیر و ببین که چگونه همه ی محدودیتها ناپدید می گردد.
سفری که به سوی کامیابی... باشد که ارادهای بر تو بیاید که هر لحظه را چون خاکی حاصلخیز ملاقات کنی و هر ملاقاتی چون یک دانه باشد- دانهای که با سکوت مشعشع عشق میروید. و ☆... که به شدّت کافیستلحظه ی ملاقات اضداد در من؛ آن زمان که مرا توان هیچ حرکتی نیست، نه یک قدم پیش و نه قدمی پس، از شگفتی بیپایانِ فروبرنده.
وقفهای در زمان و شکافی در ناکجا، سرشار از رهایی و سکوتی فراگیر .نه خاطرهای و نه آرزویی، محل دیدار و تلاقی گذشته و آینده، تجلّی تمام هر آنچه که میتواند باشد.
تجربهای که شاید هرگز موفق به تعریف و تصویر آن نشوم و گویا هر چه میبافم تا بر تن کنم و زیبایی آن را به رُخ بکشم با هر تلاشم شکافته میشود .گرچه شاید این شکافتهشدن و اضطراب دور شدن از آن لحظه هدایتگر من باشد برای بازآفرینی، که شما نیز بتوانید آن را تصور کنید و یا در بهترین حالت ممکن بذری گردد برای میوه ی حاصل از آن لحظه در وجود.
سرخوشی ناب، بیشباهت با هیچ دستیابی و موفقیتی که تمام عمر با دویدنهای بیوقفه برای خواستنهایم به آنها رسیده بودم .جایی که شاهد بودم اقیانوسی آرامم که قطره ی وجودم در آن به خود پیوسته و فراتر از آنچه در تصورش میگنجد را یافته، لبریز از حضوری کافی...
: ☆خدایی، لحظهای یا هر تصوری از بالاترین خیر که هر فردی در درون خود میشناسد.
بخواه که ارادهای در تو برآید که هر لحظه را چون حاصلِ دانهای نشسته بر خاکِ تشنه ی وجودت در سکوت نورانی عشق ملاقات کنی.
توحیددر نور تو عشق آموختم و زیبایی تو شاعری ساخته که در وجود خویش به حضورت زنده شده. از درون سینهام جایی که هیچ کس جز من نمیتواند لمس کند به سانِ رقصی موزون برآمدی و این هنرِ تو بود در من.مولاناباشد که روان تو برای دریافت این هماهنگی در وحدت با خلقت همیشه آماده باشد. اتحادنیروی حاکم بر هستی با انسجام ذاتی خود تمام کلیات را به درون آگاهیاش میکشاند .نیرویی که اجزا و اشکال متلاشی شده ی خود را در مسیر بازگشت، به قدرت بینهایت خلاقیت مجهز ساخته و حاصل تلاقی خیرهکننده ی جاذبه و آگاهی، ضرب سکه ی زرّین لحظه ی نابِ اکنون در تکراریست بدون توقف.عشق نیز همچون نوری خیرهکننده لا به لای سکههای زراندود هر لحظه خود را جا کرده و تمام منافذ را به برکت حضورش جامه ی خرد میپوشاند و چه بسیاررازها که برملا میگردد!
تو میدانستییک راز زمانی که برملا شود دیگر راز نیست و پس از آشکارسازی هیجانِ گذشته ی مکتوم خود را ندارد .خلاقیت - کلمهای که به تعریف چنان میآید :تصادمی ناگهانی در آتشفشانی خاموش و عظیم که هر شراره ی آتش آن خود به تنهایی وحدت کل را به نمایش در میآورد .خودنمایی عشق در غبارِ مهآلود، فوران درونت لحظه را بستر مشاهده ی انسجامی بیهمتا ساخته و تو این را همیشه میدانستی!
انتظار این انفجار را میکشیدی تا خود را در تمامیت و تمامیت را در خود آشکار سازی.
آدمی به میزان دوری از انسجام وجود بر ناخالصیهایش افزوده میشود . با هر فاصله شکافی در جایی از کل وجودت لانه میکند و این از عیارِ طلای خالصِ وجودت میکاهد .گوهر بیهمتای تو از هم گسسته نیست و تمام درخشندگی آن به همین خاطر است .هدف هیچ موجودی شکستن این الماس زیبای یکپارچه نیست بلکه کسب خرد و درک انسجام لحظه ی اکنون است.
زندگی سفری نه از پیش مقدّر، بلکه سرنوشتیست که توسط درک لحظههای خاصّ مسیر رقم میخورد .برای دریافت اعجاز و روشنگری این لحظهها باید با قلبی باز آنها را به آغوش کشید تا نورِ این همآغوشیها آشکارکننده ی نقشه ی گنج نهان تو باشد .قلبی آزاد برای تشخیص لحظات خاص .آمادگی تو برای دریافت، در هر لحظه مسیر را با معجزههایی پی در پی روشنی میبخشد.
شعله ی اشتیاقشعله ی اشتیاق در من برافروخته ...شعلهای پرشور که جاودان است و میرقصد؛سرشار از الوهیت و خالی از احساس...بیکران و تهی از خود...رنگ مناگر زرد زیباست، اگر زرد سرچشمه است، اگر زرد بی ندامت میخندد،اگر زرد بدون سایه میدرخشد و اگر زرد دانه میرویاند که همیشه به بار مینشیند...بگذار رنگ من با تمام قوایش، تنها در رنگ زرد مجذوب گردد، و دیگر هیچ...اگر ماهیت همه ما درخشندگی رنگ زرد است،اگر خاکستر قلب های ما روزی به رنگ زرد بوده و اگر زرد رنگ عشق است...اگر تمام پرندگان از برای رنگ زرد میخوانند وو رنگ ابدیت همیشه زرد بوده...بگذار رنگ من با تمام قوایش تنها در رنگ زرد مجذوب گردد، تنها در رنگ زرد مجذوب گردد، ، و دیگر هیچ...الوهیت فراگیر - حرکت از ناشناخته به آشنای همیشه حاضرشناخت اشکال پیشینِ تجارب، بستگی به میزان انرژی صرفشده برای رسیدن به لحظه ی اکنون دارد .این انرژی از چه انگیزهای برخواسته؟!
چگونه آن شکل کهنه تازه و زنده به امروز رهنمون گشته؟!
کیفیت انرژیِ محرک و مسببِ اتصال با لحظه ی اکنون موضوع مورد توجه ماست، که بر اساس میزان خلوص و عشق و اشتیاقِ پاکِ خود کیفیت حال و آیندههای پیش رو را میسازد .این تکامل توسط انسان و بسته به میزان آگاهیِ حضور در هر لحظه رقم خورده و در مسیری رو به جلو یا بالا، خلق میکند.
رها از خودِ دروغینِ کهنه به سوی خود حقیقی همیشه حاضر رهسپار میشویم و این توالی، خود را با هر لحظه ماندن در خردِ اکنون گسترش میدهد .پس با لحظه بیامیز و رها شو از خویش، در بیخودیِ لحظه ی حال .هر قدم را هوشیار و زنده در خود با تمام حالات و کیفیاتش در آغوش بکش و نورت را بر ناشناختههایت بتابان و از دوگانگیها به عمقِ یگانگی درونت نزدیک و نزدیکتر شو...
باشد که جاذبه ی نور الهیِ همیشه حاضر، تو را به درون بکشاند تا در آن بیداریِ همیشگی غرق شوی و این پیروزی با خود سرور و شادمانی مداوم به لحظههایت جاری سازد.
هیبت و حیرت باد بر درختان بلوطِ بلند قامت به همان سختی سخن میگوید که به شاخههای علفهای کوتاه؛ پیروزی از آن کسیست که بتواند صدای باد را به موسیقی زیبای عشق بدل سازد.جبران خلیل جبرانهیبت و حیرتشگفتی حاصل از تجلی هیبت و حیرت نتیجه ی ترکیبِ بودن، نبودن و هیچ است که در لحظههای خاص رخ میدهد .در میان رقص مداوم زمان تولدی ناگهانی در فضایی که حتی دیگر هیچ هم در آن وجود ندارد. .این تهی بستر زایش عظیم خداگونگی در انسان میگردد و فردیّت در مسیر رو به رشد خود در کمالِ بودن متجلی میشود و این ثمره ی کیفیت بودنِ تو در لحظه است .با چشیدن طعم این لحظه در تو حیرت، ریشه دوانده و تو مانند موجی در اقیانوس هستی لحظه به لحظه خودت را تجربه میکنی؛ لیک نه بدین گونه که آب همیشه آرام باشد یا تو در اوج باشی.
هر موج در اقیانوس با فراز و اوجگیری، آمادگی فرود آمدن را ذاتاً در خود دارد و این فراز و نشیبهاست که پدیدهای به نام موج را میسازد و بدون یکی از آنها دیگری و در نتیجه کل موج مفهومی ندارد؛ در اصل این همان چیزیست که در اقیانوس بیکران الهی بر اساس نظم و قانونی پایدار طراحی شده و هستی
زنده ی هدفمند که هر لحظه ی متوالی را خلق میکند، امواج را به تماشا مینشیند و در هر آن تهی شدن در درون، هیبت و حیرت میآفریند.
در گوشهای از این اقیانوس بیکران،در ذهنِ انسان که با ماهیت خود فضا را منجمد ساخته، لحظاتی نادر رخ میدهد، که گرمای نوری برای تجلی حیرتانگیز هیبت فضا میگشاید، و این قانونِ پایدار هستیست که کوهِ یخی باشد، تا برای حرارتِ عشق آغوش بگشاید و خود را به یاری آن و با آن به نیستی کشانده و عرصه ی ظهور هستی گردد .و چنین است که ذهن با میزان فضای خالی در خود مسیرش را به سمت صعود به ابعاد بالاتر آزادی میگشاید، که این آزادی دو جنبه ی متفاوت دارد :اگر تنها با اختیار و اراده ی بشری خود همراهِ ذهن منقبض به آن برسیم، رهاییِ ذاتیِ مطلق را از دست خواهیم داد.
شناخته تنها در حضور ناشناخته جان میگیرد و برای رسیدن به دانش کهن، باید این خاصیتِ اصلی آن را مورد توجه قرار دهیم .بر این اساس تو باید تمام دانش و هویت فردی خود را که میشناسی و با آن شناخته میشوی فدای ناشناختههای وجودت سازی تا به تمامیت خود دست یابی .بدین صورت نورِ عظیم خرد، خود را در تو آشکار ساخته و تو میشوی آن کسی که حقیقتاً بودی...
آری عشق مهیب است...
ابر آسودگیگمان میکنی چرا آتشفشانها گدازههای خود را با چنان نیروی قدرتمندی به بیرون پرتاب میکنند؟!
این انفجار گویی، پیغام کینه از سدّی که زمانهای بسیاریست دهانهاش را مسدود کرده با خود دارد و چگونه است که آتش سوزاننده را توسط گدازههایش به زمین پاک روا میدارد؟!
روان چون ابری آسوده به پرواز درآمده و مقابل هر نیروی مخالفی میایستد، آن را در هم شکسته و به خاکستر بدل میسازد.
ابرِ برآمده از این ویرانی در فضا گسترش یافته و تغییراتی برگشتناپذیر را سبب میگردد و تولدی تازه را رقم میزند .نو شدنی که باید بکوشیم تا درک کنیم چه مسیری را در پیش دارد تا به هر سو میرود؛ شمال، جنوب، شرق یا غرب به آن ملحق شویم و تولدی دیگر را پرده برداریم.
باشد که خرد برترت فضا گشوده و در تهی درونت شاهدِ زایش حس عظیم هیبت و حیرت گردی.
فنا
آنچه ما را به تماشای زیباییها و دیدنیها قادر میسازد نیرویی نادیدنیست که پس پرده نهان است.
مری فان ابنر- اشنباخباشد که نیرو بیابی تا در این پهنه قدم برداری و محو گردی!باشد که نیرو بیابی تا در مرگ به فنا نایل آیی! فناطوفانی عظیم تو را مات و مبهوت ویرانگریِ خویش ساخته؛ تو با چشمانی خیره به مقابل، در خود فرو میروی و ناتوانی، در بالاترین حد خود در تو آشکار میگردد .در این ویرانی هیچ چیزی باقی نخواهد ماند، خود را بسپار و دیوانهوار فریاد رهایی سر کن که اکنون تنها جنون در تو زیباست!...
گرامیداشتِ عاشقاندر میان تمام تاریکی شبهای بیپایان، شبی میآید که ماه نورش را بر صحنه ی شگفتانگیزِ به آغوش کشیده شدنت میتاباند .نوری که توان از منبعی دیگر گرفته و منوّرت میسازد که تو نیز سرچشمهای شوی برای اعجازهای دیگر که محتاجند خود روشنیبخش همآغوشی زیبای عاشقان دیگر باشند .این نور، خالق لحظههای پی در پی بیداریهای متوالی در هستی میگردد که نه تنها خود را، بلکه تمام هر آنچه در پیرامونش موجود باشد را ناگزیر در فنا به درخشندگی میکشاند.
این حلاوتِ نیکو خاصّ کسانیست که به لطف خالقِ عاشق، در عظمت عشق بر خویش فنا گشته و به دعوتِ هر لحظه سر میسپارند .ندای لطیفی که از ازل ما را به انتظار نشسته تا به گوش جان برساند، نُتی را که در وجودت مینواخته، و ناگهان تو در میان تپشهای قلبت آن را شنیده و در بگشایی، تا تو را در قلمرو پادشاهیاش به سازِ جاننوازِ خویش میهمان کرده و تاج فرمانروایی خود را بر سرِ تو بنشاند.
رازی بر تو آشکار گشته !...
رهایش مکن و در هر لحظه و هر جایی به نورش تکیه کن و ماندن در نور را دقیق و منظم ادامه بده تا این نظم و پایداری تو را به فتح قلمرو پادشاهی نور درونت برساند .مقاومت کن تا تمام دروازههای غیرِ قابل نفوذش را در هم شکنی و جمال و عظمت این سرزمین، تو و جهانت را در بر گیرد.
فنا - به تصویر خداوند در آمدن - نیرویی عظیم برای بازگرداندن تو به بسترِ امن خانه!...
باشد که توان قدم نهادن در عرصه ی نبرد با خویش در تو مهیّا گردد و تو را فاتحِ این جنگ تن به تن سازد.
امید است میدانی برای صرفِ خودِ دروغینت برپا کنی، بر فنا و مرگِ آن بکوشی، تا بیداری بهره ی پیکار تو باشد و لبخند رهایی و پیروزی در سر تا سر وجودت ریشه دواند تا همیشه شاد و مسرور بمانی...
آمین
Kindness Compass
Copyright © 2021 Kindness Compass - All Rights Reserved.
Powered by GoDaddy Website Builder